پایگاه اینترنتی شهید ایرج خسروی

خاطرات و آثار شهید عبدالله (ایرج) خسروی از شهدای دلاور بروجرد لرستان

پایگاه اینترنتی شهید ایرج خسروی

خاطرات و آثار شهید عبدالله (ایرج) خسروی از شهدای دلاور بروجرد لرستان

۲ مطلب با موضوع «خاطره شفاهی» ثبت شده است

خاطرات زیر از پدر بزرگوار شهید خسروی حاج احمد خسروی به دست ما رسیده است که تقدیم می گردد.

حاج احمد خسروی بیست و نه سال بعد از شهادت فرزندشان در نوروز 1390 به دیار باقی شتافتند....

احمد حسروی

شیرینی اولیا رو نمی خورم....

در مدرسه ی ششم بهمن جلسه اولیا و مربیان ما را دعوت کردند ، جلو آمد و مقابل درب اتاق جلسه ایستاد . من از او خواستم که بیاید و بین اولیا بنشیند . وقتی شیرینی آوردند و توزیع کردند بهش گفتم بخور پسر جان. گفت ممنون پدرجان دوست ندارم . بعدها که ازش سوال کردم چرا شیرینی نخوردی . گفت آخه مال کی را بخورم؟ شیرینی ها برای اولیا بود.


ولخرج نبود...

اغلب وقتی می آمد پول توجیبی می خواست  حتی اگر پنچ ریال هم بهش می دادم قانع بود و برای بیشتر گرفتن حرفی نمیزد. ولخرج نبود. گاهی حتی برای اینکه چیزی براش بخرم باید ازش می پرسیدم تا تمایش رو بفهمم.  مثلا می گفتم بابا می خواهی برایت بستنی بگیرم؟  می گفت بگیرید پدر جان ممنون.


ابزار تمدن اجنبی رو دوست نداشت...

اون زمان لباس مردم کت و شلوار و کراوات بود. لباسی که از بازار می گرفتیم کراوات داشت  ولی ایرج بدش می اومد . می گفت از ابزار تمدن اجنبی یعنی کروات بیزارم .


برد و به صاحبش داد...

یک روز منزل که آمدم دیدم یکی از این سازهای ملودیکا که مال دوستش بود رو آورده خانه و در طبقه بالا داره باهاش می نوازه . ازش پرسیدم اینو از کجا آوردی پسر؟ . گفت مال دوستمه . بهش گفتم این کار صحیح نیست اینا مال کساییه که دنبال موسیقی و این حرفها هستند . اول معذرت خواست  بعدش هم  ملودیکا را برد داد به صاحبش .


حب دنیا می گیردمت...

 سال ۵۸ رفتم مکه برای حج . از مکه یه کت و شلوار، یه کیف سامسونت و یه ساعت مچی براش خریدم وقتی که کت رو بهش دادم  گفت این فرانسوی است و من اینو نمی پوشم تازه این نوئه اگر بپوشمش حب دنیا منو میگیره و از خدا بیخبر می شوم . می خواهم علی وار زندگی کنم .

از گرفتن کیف سامسونت هم تو دستش امتناع می کرد. بهش گفتم الان دست نگیر ولی وقتی که دکتر شدی چکار می خواهی بکنی ؟ اون موقع که دیگه باید سامسونت دست بگیری؟. گفت. میرم دهات و به افراد ضعیف کمک می کنم اگر هم مطب باز کردم می گم مریضا فقط ۵ ریال بابت ویزیت بدن (آنهم واسه کاغذ نسخه ) .


کسی نیست پیکرها رو بفرسته عقب...

وقتی جبهه غرب بود به کرمانشاه رفتم و ازش گلایه کردم که چرا به ما سر نمی زنی؟ می گفت پدرجان من هر روز یک تریلی پیکر شهدا  برای خانواده ها جمع می کنم و می فرستم خونه هاشون. مردم منتظر جووناشون هشتند، اگر عقب بیام کسی نیست این پیکرها رو به دست خانواده هاشون برسونه.


شما هم باید بیایید...

 وقتی امام فرمان داد که کردستان آزاد شود ایشان در باختران و کردستان بود خودم ایشان را با شهید محمد بروجردی دیدم که به ایشون و همراهانشون می گفت که فردا می ریم سنندج شما هم باید بیائید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۷ ، ۱۶:۳۱
محسن بهرامی
از خمس و زکاتی که رسیده به فقرا مژدگانی نمی گیرم...
یک روز از دبیرستان که اومد خانه  همراهش کیفی بود که تو مسیر اومدن پیداش کرده بود . کیف را به من داد تا  جای امنی نگهش دارم به مردم محله نیز سفارش کرده بود اگر صاحبش پیدا شد خبرش کنند تا کیف را تحویل صاحبش دهد . بعد از مدتی سید نیازمندی درب منزلمان آمد و سراغ کیف را گرفت. همین موقع ایرج نیز از دبیرستان رسید  و به من گفت تا کیف را بهش بدهم . داخل کیف علاوه بر مقدار قابل توجهی پول کمی کوپن هم بود . صاحب کیف وقتی کیف را دید بسیار خوشحال شد و حتی سعی داشت مبلغ ۵۰ تومان به ایرج مژدگانی بدهد . اما ایرج نگرفت. به او گفتم مادر چرا نگرفتی؟ . گفت مادر . این پول را بنده خدا به عنوان خمس و زکات حق سادات نیازمند گرفته حالا من بیایم از او پول مژدگانی قبول کنم ؟

پرچم سبز روی صورت نوزاد...
از نکات جالب در مورد ایرج این بود که قبل از تولدش خواب دیدم پرچم سبزی روی صورت این نوزادیه که می خواهد متولد بشه. 

تا به هوش آمد گفت یا علی...
چهار سالش بود که وسط بازی افتاد تو حوض حیاط خانه وقتی بیرونش آوردیم از هوش رفته بود. تا به هوش آوردیمش گفت یا علی که برای همه مان عجیب و جالب بود.

از فامیلهای سید هستیم...
در زمان انقلاب دنبالش بودند که بگیرنش، خواب دیدم خانمی آمد منزل ما که روبند داشت – به بچه ها گفتم خانم آمده چرا پذیرایی نکردید؟ اون خانم فرمودند ما نیامده ایم برای پذیرایی  ما آمدیم بشما سر بزنیم  ما از فامیلهای سید هستیم...

رفتنش بهتره...
وقتی رفتیم  تهران سر قبر آیت الله طالقانی ایرج از من پرسید: مامان دلم شکسته دعا کن که من شهید بشم – به او گفتم روله چرا شهید بشی؟  واجبه که شما تو دنیا باشی . گفت نه دنیا رفتنش بهتره .

صداشو کم می کنم...
عید که می شد بچه ها از پدرشان عیدانه می گرفتند . ایرج می گفت بابا این عیدی برا من کمه . می گفتم می خواهی چکار کنی می خوای چی بخری؟ می گفت می خواهم بروم نوار قرآن بخرم از آقای خورشیدی. همه اش قرآن و معارف و  پی اینکارها می گشت . شب که می شد ضبط صوت رو بالای سرش می گذاشت و  قرآن گوش می داد. بهش گفتم مادر همسایه ما راننده ماشین سنگینه شب باید راحت بخوابه. می گفت مادر من صدا را انقدر بلند نمی کنم که مزاحم اونها بشم . فقط می خواهم صدای قرآن را بشنوم.


پیامبر چوقا زیرش می انداخت...
یک روز کنارم خوابیده بود وقتی بیدار شد گفت مادر چرا موقع نماز  صبح بیدارم نکردی؟ . گفتم وقتی بیدار شدم آفتاب زده بود گفت پیامبر ما  چوقا (پوستین) زیرش پهن می کرد که راحت خوابش نبره که موقع اذان بیدار بشه چرا منو بیدار نکردید؟  بهش گفتم شرمنده ام دفعه بعد ایشالا یادم بود بیدارت می کنم.

با وجود بیماری شدید زنده ماند تا شهید شود...
معمولا اون زمان بچه ها سرخک در می آوردند  از بین می رفتند . حصبه روده ای می گرفتند از بین می رفتند . ایرج هم بیمار شد و مدت یکماه بستری بود ولی الحمد الله از بین نرفت قسمتش این بود ... خدا می خواست بماند تا به این مقام برساندش .

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۳ ، ۱۰:۵۹
محسن بهرامی